سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

نوشتن را دوست دارم.. می‌نویسم از عبور لحظه‌های بی کلامت... سال‌هاست می‌نویسم.
نویسندگان
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
خــــــاطــــرات مــــــاندگـــــــار
اوقــــــــــــات شرعـــــــــــی
اوقات شرعی
مطالب اخیر وبگاه

مادرم تمام لحظه های تنهایی هایم را با یاد تو پر می کنم.تویی که هر چه دارم و آموخته ام به خاطر حضور گرم تو بوده؛آموزه های زیبایت.

تویی که برای رسیدن به بهترین ها همیشه راهنمایی بودی برای گمراهی های  من.

امسال که دور از توام و نمی توانم بوسه بر روی چو ماهت زنم و عاشقانه به دورت بگردم...

سلام مرا پذیرا باش...

دیشب پیامی که دوستانم برای مادرانشان می فرستادند این بود« هر وقت ما 3 تا شیرینی داشته باشیم اونی که شیرینی دوست نداره مادره» ولی من این پیام رو هم برایت نفرستادم چون مهربانی شما حتی از لذیذ ترین خوردنی هایی که از آن می گذری خاطراتش برای من شیرین تر است. خاطرات من از وجود شما  تمام آن روزهای سختی است که که در نداری و دارایی خانمان را شاد می کردی و تکیه گاه غم هایمان بودی تویی که تمام بهترین ها را به من آموختی، تویی که فکر کردن، دوست داشتن، احترام و در یک کلام عاشقانه زندگی کردن را به من آموختی و به قول دوستان در شب شعر دیروز دارمت دوست که باز هم به قول همان دوستان به هر سه معنی که می توان از آن دریافت.

آری دارمت دوست

        ای بهترین بهترین های زندگانی من

                                                   ....




برچسب ها : دلنوشته
نویسنده راوی در چهارشنبه 90/3/4 | نظر

 

روز قبل از اینکه خلاص شدن رو مدنظر داشته باشم ذهنم درگیره درگیر بود. یکدفعه به ذهنم رسید یه راه ساده باری آرامش واگذاری تمام مسئولیت هاست. یه استخاره کردم و خوب اومد و نشانه پیروزی داد. اون موقع هر چقدر فکر کردم نفهمیدم پیروزی، منظورش چی بود؟

پری روز که استعفا رو دادم احساس سبکی داشتم، احساس سبکی که هنوز هم از به یاد آوردنش لبریز می شم. ولی بازم یه گوشه ذهنم سوزش داشت و اون پیروزی بود که هنوز درک نکرده بودم علت و منظور ازش چیه و به چی؟ شاید هم به کی؟

حالا که به قول خودم از سبکی ها می گذره تازه فهمیدم دغدغه داشتن چقدر سخته. سوالاتم زیاد شده، البته طبق معمول می پرسم! بعضی ها می گن آره برید کنار، بعضی ها هم می گن نه!

آخه فقط رفتن کنار من نیست، رفتن تمام اونایی مه به امید من و ادامه ی این مسیر همراه بودن هم بود.

می ترسم بازم بشه مثل همون روزایی (3 سال پیش)  که فرمانده جدید تودیع شده بود و تقریبا همه پشتش رو خالی کردن(بعضی ها می گن اشتباه کردیم و بعضی ها هم می گن درست بوده) تمام زمانی که طول کشید تا به اینجا برسیم می ترسم دوباره تکرار بشه و هر چقدر هم نفر بعدی نامناسب باشه رفتن ها باعث بشه ضربات مهلکتر باشه و خسارات بیشتر.

منحرف شدم داشتم به پیروزی فکر می کردم که امروز متوجه شدم وقتی که به خودم توی آینه نگاه می کردم و داشتم قیافه الان و روزهای گذشته او رو نگاه می کردم. داشتم جملاتی که تا امروز گفته بودم رو تو ذهنم مرور می کردم که به یاد حرف های دیروز افتادم چه برنامه خوبیچیدیییم، چه ابهتی داشتیییم... و خیلی .....یییم های دیگه که الان یادم نیست.

آره با کنار کشیدن نه با کنار گذاشتن مسئولیت های بزرگ می تونستم به این «ییییم»ها پیروز بشم. آره تمام منیت هایی که داشت وجودم رو پر می کرد بدون اینکه بهشون توجه داشته باشم.

آره با خودم قرار گذاشتم دنبال همون هدفی باشم که از اولش وارد بسیج دانشجویی شدم. دیگه وقت ادای دین بود. درسته تو اون جایگاهی که بچه ها برام تصور می کردن هم می تونستم  این کارا رو انجام بدم ولی از کجا معلوم که همین «ییییم» ها  من ها که می گفتم رو اشکالشون رو می فهمیدم.

حالا وقت رسیدن هاست و

دوست داشتن ها

.....




برچسب ها : دلنوشته
نویسنده راوی در دوشنبه 90/3/2 | نظر
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسب‌ها
جدیدترین کارهای من در نگارخانه ایرانی