سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

نوشتن را دوست دارم.. می‌نویسم از عبور لحظه‌های بی کلامت... سال‌هاست می‌نویسم.
نویسندگان
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
خــــــاطــــرات مــــــاندگـــــــار
اوقــــــــــــات شرعـــــــــــی
اوقات شرعی
مطالب اخیر وبگاه

من از اولش فکر نمی کردم اینجوری باشه.

فکر می کردم اینجا یه جور دیگه است؛ اینا دیگه با بقیه فرق دارن؛ اینا حتما دیگه خیلی یاد گرفتن، خیلی بلدن، خیلی ...

ولی حالا که تقریبا شاید هم دیگه کاملا درگیر مسائل شدم، افسوس می خورم برای اون چیزایی که خرج کرده بودم از ...

آره اینجا هم شده بود مثل اونجا، همه شون مثل هم  حرف می زدن (حالا که دارم اینو مینویسم به نظرم می یاد شاید اینا حرفایی که مثل اونا بهشون میگنو می زنن!!!) البته عاشـــق هم توشون بود..!!

اینجا هم همه، مال من، نیروی من، فکر من، شورای من، پول من، برنامه من، من ...، من ...، من ...،... من داشتن.

انگار نه انگار درس خوندن، انگار نه انگار تحصیل کرده ان، انگار نه انگار دارن برای شهدا و  روی خون شهدا کار می کنن، انگار نه انگار ...

حالا من چه تصمیمی باید می گرفتم، خدا می دونست، باید می رفتم یا می میندم.     باید می رفتم و به حال خودشون می ذاشتم و یا می موندم و درست می کردم و می ساختم تمام اون چیزایی که یا خراب کرده بودن و یا نیمه کاره رها.!

آخه از این میترسیدم که منم مثل اونا بشم، همون جوری که به نظرم یه مدتی دارم می  شم و اصلا ازش خوشم نمی یاد. نمی تونم خودم رو گول بزنم آره منم داشتم اونجوری که نباید بشم می شدم توی این اتفاقی که قبل از رفتن به ....... افتاد دیگه به این نتیجه رسیدم.

درسته سفر برام خیلی سخت گذشت. سخت گذشت به 2 دلیل که یکیش کار یار بود و دیگریش کار بار تعهد. تعهدی که همون روزهایی که وا مونده بودم و داشتم از دست می رفتم...، تعهدی که همون جا به .... داده بودم. واقعا بهم سخت گذشت شاید باعث رنجیدن بعضی ها هم شدم که باید حلالیت رو ازشون بطلبم ولی باز هم تا 15 ، 20 روز طول کشید که بتونم جواب بگیرم.

ولی حالا که جواب هم گرفتم کارم سخت تر شده. بعد از سه روز بست نشستن توی ........ حالا روز سوم بود و جواب هم دندان شکن. جوابی که دهانم رو برای هر اما و شایدی بسته بود.

ولی باز هم تصمیم گرفتن به پای خودمه تصمیماتی که زندگیم  رو ممکنه تغییر بده.

حالا که از اون همه فکر و درد سر گذشته و کمی تونستم فکر کنم تازه تونستم تو زندگیم اولویت بندی کنم با اولیش کنار اومدم اونم با من کنار اومده و حالا به غیر از گه گداری عبور از پستوهای ذهنم اونم برای اینکه از بین نره دیگه باهام کاری نداره.      حالا فقط مونده یه مشکل که اونم با این جوابی که گرفتم حلش شده برام یه دستور که تمام وقت حتی وقتی که خوابم ذهنم درگیر و در حال راه های حلی برای مشکلات و درگیری های اونه.

حالا که بر حسب وظیفه با خیلی از قدیمی ها هم سخن شدم و سوال می پرسم و بعضی ها هم بر حسب احساسی که نسبت به آینده پیدا کردن یکسری از مسائل رو برام گفتن (که ای کاش نمی گفتن و این چهره ی زشت رو از دنیای پاکی که برای خودم تصویر کرده بودم بهم نمی دادن) دیگه شرایط عوض شده موضعگیری هایی که داشتم عوض شده، اخلاقم عوض شده، خیلی از برخوردام عوض شده (شاید هم زننده) دیگه قبل از تصمیم گرفتن برای کاری اول نگاه می کنم به چهره ی حاضرین در اون جمع و بعد .......

شاید درست میگن من بدبین شدم، آره اصلا من بدبین آخه کدوم آدم آبرو داری حاضر میشه توی یه جمعی که باید ازش پاکی بباره دنبال پر کردن رویاهای خاکیش باشه. حیف که نمیشه خیلی چیزها رو گفت ولی.....

خدایا از تو یاری می خوام.

و به قول خودت توی همون سومین روز بعد از جواب اول توی پاسخ به سوال دوم که باشم یا نه در آخر گفتی: توکلت علی الله و الله ...


پی نوشت: این علامت ....... که همون نقطه چینه جای خالی کلماتیه که نمی تونستم بیارم دیگه به بزرگواری خودتون ببخشید.(شاید یه روز بشه اینا رو هم معلوم کنم) خدا میدونه کی!

 




برچسب ها : شکوایه
نویسنده راوی در جمعه 90/2/16 | نظر
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسب‌ها
جدیدترین کارهای من در نگارخانه ایرانی