سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

نوشتن را دوست دارم.. می‌نویسم از عبور لحظه‌های بی کلامت... سال‌هاست می‌نویسم.
نویسندگان
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
خــــــاطــــرات مــــــاندگـــــــار
اوقــــــــــــات شرعـــــــــــی
اوقات شرعی
مطالب اخیر وبگاه

گرمی دستانت را بهانه کردم و گریستم...

ولی هنوز آنقدر سردم که حتی، دماغم بوی بودنت را احساس نمی کند.

مغزم به جوش آمده ولی همچنان خلیِ خالیست.

احساس می کنم امروز را برای همیشه فراموش نخواهم کرد.

                              ولی باز فردا...

همین روزهایی که گذشت، اگر بهانه‌ای نبود برای دیدن تو، شاید...

آری هر روز که می گذرد، گویی سردتر می شویم.

گویی، دورتر می شویم، گویی غریب تر می شویم، گویی ...

گاهی اوغات که بیشتر فکر می کنم، نه نگاه می کنم پشت سرم را،

احساس می کنم نزدیک تری، احساس می کنم زیباتری؛

                               دوباره بیشتر دقت می کنم، حتی نیستی...،

                                نبودنت هم غمی دارد به اندازه دنیای بودنت

راست گفتم این روزها از همیشه دورتری ولی نزدیک تری!

                                                                      به قلب من...

                  آمدنت آرزویم، دیدنت آبرویم.

عشق را نقاشی می کنم

                                 با چشمان گریانم

                                                      و باز در انتظار نگاه....

 




برچسب ها : دلنوشته
نویسنده راوی در یکشنبه 91/4/25 | نظر

قلم بر روی کاغذ می رفت و پشت هم رنگ های آبی نقش می بست. هدفی نداشت، می نوشت، مدتی بود خالی بود کاغذ و مدتی بود قلم بوسه هایش را از او دریغ کرده بود، مدتی بود دوستیشان را فراموش کرده بودند، مدتی بود می خواستند آدم شوند، فکر کنند، تصمیم بگیرند، رای زنی کنند، حرف بزنند، دنبال یکی باشند مثل آنها فکر کند، تصمیم بگیرد، رای بزند، حرف بزند.

رو در رو می ایستادند و بی احساس به هم نگاه می کردند.

مدتی بود گوشه اتاق بهترین جا بود برای آدم شدنشان.

می خندیدند، شاد بودند، حرف می زدند، تصمیم می گرفتند، دوست داشتند آدم شوند، آدم!

قلم دوست داشت دیگر اشتباهات گذشته را تکرار نکند، آخر داشت به قول ..... آدم می شد، فکر می کرد، تصمیم می گرفت، رای زنی می کرد.

دفتر هنوز در فکر بود، خواب می دید، رویایی بود و به روزهای گذشته فکر می کرد و طعم شیرین بوسه های قلم.   رنگ آبی نقش های خود را مرور می کرد.

ورق، ورق را می خواند و حصرت (حسرت) می خورد از قریبی قلم با خودش.، رسیده بود به آنجایی که کم رنگ بود و دیگه نبود، رسیده بود به سربالایی دوران بودنشان با هم، رسیده بود به یک قانون ساده، رسیده بود به قانون نانوشته‌ی، ننوشتن در زاویه بالا

قلم می خندید و آدم شده بود به قول بعضی ها ..... خوش صحبت شده بود و پر استدلال برای خودش بزرگی (....) شده بود. یکی ار همون.....

ناگهان لحظه ای معترض شد بر آدم ها. به خودش نگاه کرد به دفتر، بین آنها 2 کوه بود و بالای کوه. کوه پوچی، کوه آدم ها! و دفتر همچنان هیچ

و همین بود داستان آدم نشدن دفتر و قلم

من دوست دارم همیشه دفتر باشم.

به خاطر همین هم می نویسم.

و به قول قبل،     مینویسم به یادگار       ،        تا بخوانم      ، از آنچه بودم و هستم.

و باز باید گفت از بیکرانگی آسمان آبی دستان تو

در یاب مرا که امروز بیشتر از همیشه در انتظار توام .    2 روز تا پایان انتظار.




برچسب ها : دست‌نوشته
نویسنده راوی در دوشنبه 91/4/5 | نظر
<   <<   31   32   33   34   35   >>   >
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسب‌ها
جدیدترین کارهای من در نگارخانه ایرانی