سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

نوشتن را دوست دارم.. می‌نویسم از عبور لحظه‌های بی کلامت... سال‌هاست می‌نویسم.
نویسندگان
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
خــــــاطــــرات مــــــاندگـــــــار
اوقــــــــــــات شرعـــــــــــی
اوقات شرعی
مطالب اخیر وبگاه

    لحظه ها می گذشت و انتظار به سر آمده و پاوه مقر اولین اشک های منتظران شد و چه زیبا بود کشش و سستی پاها...

و چه زیبا بود اشک ها و ناله ها....     نمی دانستم این وضع از چه بود...

   راوی شروع به بیان اعجاز کرد... و دل به تنگ آمد...

عقل پشت در شیون می کرد که به ولله دیدم چه بود، فهمیدی...   و باز دل ها شکست....

    آن موقع بود که به چشم دیدم، یه روح احساس کردم و به تن ....

      به تن لرزان و گریان در پشت بام      ....        و در آن لحظه بود که حضور ناظران را احساس کردم...


پی نوشت: روز دوم بود و از پاوه گذشتیم که چه حال عجیبی داشت، اونایی که دیدن، یه پشت بوم مشتی داره جون می ده برای پرواز کردن.
یکهو بارون گرفته بود و چه حسی اصلا نمی شه گفت .. مثل اینکه خود آسمون هم می گریید.  هنوز کسی نیومده بود و همه چیز مال ما بود...
هنوز راوی و داستانش رو ندیده و نشنیده بودیم ولی ندیده نشنیده همه چیز رو خونده بودیم از حال و هوا....
دیگه بسه ، انشاء الله خدا قسمتتون کنه...   ما که امسال هرچی گفتیم هیچ کس موافقت نکرد... انشاء الله دوباره....




برچسب ها : دلنوشته
نویسنده راوی در جمعه 90/10/2 | نظر

و روز پسین در راه رسیدن به پاکان فرا از اندیشه و توان افکار در کنار سنگ های به خون آلاییده و گل های سرخ و سفید به کنار تمام بیان های عاشق و دل شکسته و تمام نگاه های شسته شده به آب دل و اندوه

   و در آن هنگام به همراه جمعی که شاید برای دل و شاید به ناخداگاه و شاید به نیاز همراه گشته بودند و سرود دل می خواندند و به نیاز روح سرشار خود پاسخی میدادند که از توان کلام خارج است.

  و در این هنگام بود که پس از نماز، دل سوی به روی میزبان، روانِ پایان انتظار بودیم....

دل به خاک سپرده بودبم و روح را پرواز می دادیم. لحظه ها چه زود می گذشتند و وصال چه نزدیک بود، طاقت و توان به جان رسیده بود، دیگر سوزش مغز در دل تاثیر نداشت و عقل کلید را به دل سپرده بود و در کناره نظارگر اعجاز بود...

    آه چه زیبا بود ورود با عهد

        .... روز شمار هفت های انتظار...


پی نوشت: این مطلب دومین روز سفر به غربه خیلی وقت بود می خواستم بذارم حالا قسمت شده.
برای خودم که خیلی جالبه لطافت احساس و فکر های خوبی که می کردم... حالا خیلی تاسف می خورم که همه اینها خراب شده، واقعا دنیای پاک و قشنگی بود که از مسافر های قافله داشتم، حیف که زیاد دووم نیاورد و دست و قلم و فکر باعث شد کامنت « تصمیم » رو بذارم.
کاش هرگز مسئولیت نمی گرفتم........    ولی ما که همش با توکل و توسل سعی کردیم کار کنیم شاید راه درست همین بوده و باید تجربه می کردم ...
خلاصه .....    تَوَکَّلتُ عَلَی الله فَهوَ حَسبُهُ




برچسب ها : دلنوشته
نویسنده راوی در پنج شنبه 90/10/1 | نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسب‌ها
جدیدترین کارهای من در نگارخانه ایرانی