سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

نوشتن را دوست دارم.. می‌نویسم از عبور لحظه‌های بی کلامت... سال‌هاست می‌نویسم.
نویسندگان
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
خــــــاطــــرات مــــــاندگـــــــار
اوقــــــــــــات شرعـــــــــــی
اوقات شرعی
مطالب اخیر وبگاه

 

امروز  ظهر بود وقتی از کنگره برمی گشتیم رفتیم امامزاده عبدالله سر مزار شهداء تا اطلاعات رو کامل کنیم. موقع برگشت صحنه ای توجهمون رو جلب کرد.

  یه  مادر روی زمین نشسته و کنار قبر شهیدش زیر لب نجوا می کنه.

مادر شهید حسین الهی نژاد

توجهمون جلب شد و رفتیم جلو...

 سلام مادر، بسم الله الرحمن الرحیم ، الحمد و ...  بسم الله الرحمن الرحیم  ، قل هو الله احد ..... صدق الله العلی العظیم.

مادر پسرتونن ؛

 آره 20 – 19 سالش بود که رفت جبهه ، 4-3 ماه مونده بود به سربازیش که از طرف بسیج اعزام شد، اومد گفت دارم می رم جبهه حلالم کنید، بعد هم که سربازیش شروع شد، یک ماهی مونده بود سربازیش تموم بشه، خبر شهادتش بهمون رسید.

خوابش رو هم می بینید؟

هــــــــــــــــــــی کدومش؟!!

آهی که مادر کشید نشان از خاطراتی بود که با پسر عزیزش توی تمام سالهای نبودنش داشت.

دست های شکسته و پاهای خسته مادر نشان از سختی روزگاران گذشته بود .

مادر شهید حسین الهی نژاد

مادر خاطره ای از کودکی حسنش گفت و دوباره دست تقدیر روزگار را به ما نشان داد و خندید.

موقع رفتن بود که فهمیدیم مادر عازم خانه ی خداست. تازه فهمیدیم زمزمه های مادر با حسنش برای چی بود. مادری که می گفت دوست داشتم تمام فرزندانم شهید راه اسلام و انقلاب می شدند مثل امام حسین (ع)

مادر آمده بود تا به حسنش بگوید : مادر جان حلالم کن؛ بخاطر تمام روزهایی که در بالینم پروراندمت، برای تمام آرزوهایی که برایت داشتم، برای تمام مهری که به تو سپردم و ....

حلالم کن مادر حالا که .....

 

مزار شهید حسن الهی نژاد

نمی دانم و دیگر حتی نمی توانم بنویسم از شایدهای مادر با حسنش.

شاید در آنی تمام زیبایی هایی که به او بخشیده بود و به او آموخته بود را مرور می کرد و زیر لب می خواند

حسنم حلالم کن مادر

گروه روایت سرخ

    و حالا من می گویم مادر جان تو را به عزیزت مرا حلال کن بخاطر تمام آن حق هایی که از شما به گردن من بوده و انجام ندادم.

                                                                                حلالم کنید...




برچسب ها : شهدا
نویسنده راوی در شنبه 90/3/28 | نظر

 

نگاه، حسرت، دوری، تنهایی، فکرهایی که حتی لحظه های خاموش ذهن را درگیر کرده.

این تمام تنهایی هایی نبود که در نگاه اول برای حسرت دور بودن برایت می نگاشتم.

این تمام فکرهایی بود که برای رسیدن و نزدیک بودن گاه گاهی می ساختم.

نگاه هایی که به یک اشاره آبی کرانه های نگاه تو را برای عمق چشمان من تعبیر می کند، جاری بودن را می آموزد و بی کرانه بودن را احساس می کند.

لحظه های تنهایی همیشه غمگین نیست، جز وقت هایی که خاطرات را ورق می زنم

که چه آسان خدای کودکی ها را فراموش کردیم...

و در همین فراموشی ها  بود که به ناگاه تمام بغض های دنیا شکست و تنها ماندم پس از رفتن تو.

رفتنی که برگشتی برای آن نخواهد بود. می دانم سختی های دنیا تو را بسیار آزرده بود ولی نبودنت مرا سیاه پوش لحظه های شیرین کنار تو بودن کرد.

و هنوز هم وقتی به یاد نفس های تو، ورق ورقِ خاطرات را می شمارم برگ های گلدار دفترت را خیس می کنم ولی باز هم چیزی نمی گویی... مانند تمام سال هایی که چیزی نگفتی و به اشاره زیبایی های بودنت را نشانم می دادی

صدایت گرچه خاموش بود، ولی لبانت خنده ای داشت به وسعت تمام آرزوهای من ...

ولی هیف که زود تنها شعله وجودت هم به ناگاه خاموش شد.

حتی یکبار هم فکر نکرده بودم که قبل از من طوفانی که همیشه از آن حراس داشتی بتواند زودتر خود را به تو برساند قبل از آنکه شمع دان وجودت را حافظی باشم شیشه ای به کام خود فرو برد.

حال که تنهایم گذاشتی باکی نیست، من همیشه به یاد تو زنده ام...

زنده ام تا داستان های خوش دوران کوتاه روشناییت را راوی باشم...

پس به یاد روزهای در همسایگی چشمانت سکوت را معنا می کنم و باز عاشق تو می مانم

ای زیبای زندگانی من...

امیدوارم که روزی چشمانت را دوباره احساس کنم که بدون تو هیچ رنگی برایم زیبا نیست

تنهای تنها می خوانم آن آوازی را که به با هم در سکوت می خواندیم

و دوباره اشک می ریزم....

و دوباره.................




برچسب ها : دلنوشته
نویسنده راوی در سه شنبه 90/3/24 | نظر
<   <<   51   52   53   54   55   >>   >
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسب‌ها
جدیدترین کارهای من در نگارخانه ایرانی