سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

نوشتن را دوست دارم.. می‌نویسم از عبور لحظه‌های بی کلامت... سال‌هاست می‌نویسم.
نویسندگان
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
خــــــاطــــرات مــــــاندگـــــــار
اوقــــــــــــات شرعـــــــــــی
اوقات شرعی
مطالب اخیر وبگاه

سلام

یه 2 متن قبلی جامونده بود گفتم شاید خالی از عریضه نباشه بنویسم.

دومیش:

    و حالا بعد از چند ماه رضا صادقی می خواند و من می نویسم، بالاخره موفق شدم گندم رو جمع و جور کنم، البته خودم که نه ...

امیدوارم دیگه اشتباه نکنم، آخه خیلی وقته این چشم لعنتی فقط به مقایسه می چرخه،چقدر می خوام آرامش و یادش بدم، ولی موفق نمی شم، 45 روز جوارنشین موسی الرضا (ع) بودم، ولی باز هم ...اصلا نمی دونم چه جوریه نمی تونم بخوام که ای بابا ردیفش کنین دیگه...

هرجا پیش قدیمی هایی که من و می شناسن می شینیم، بعده یه خورده صحبت می گن: خوب دیگه وقتشه ها، ولی اونیکه باید بگه وقتشه ....

آخرم می ترسم خودم مجبور بشم بگم، از این کار اصلا خوشم نمی یاد، ولی امیدوارم مجبور نشم.

حالا یه مدته وارد مصونیت شدم، ولی این خودش یه آفته، اگه شعورم نکشه و یه جایی هنگ کنه و بازم نخ آبرو شل بشه و ... دیگه بدجوری آبروریزی میشه.

امیدوارم همچنین چیزی پیش نیاد ...

                                          امیدوارم ...

                    والله مع الصابرین...




برچسب ها : دلنوشته
نویسنده راوی در سه شنبه 90/9/29 | نظر

سلام

یه 2 متن قبلی جامونده بود گفتم شاید خالی از عریضه نباشه بنویسم.

اولیش:

   دیشب که فکر می کردم  و هادی می گفت، تازه فهمیدم چه خبره ، من چی فکر می کردم و ...

باید چیکار می کردم، دیگه مغزم کشش نداشت، داشت خیلی بهم فشار می یومد. این مسائل و مسائل قبلش، تازه مشکلات خونه هم اضافه شده بود...

2 روزه از سر درد دیگه نمی تونم فکرم و متمرکز کنم. فعلا بیخیال همه چیز شدم.

تا فهمیدم که خودم هم  یکی از اون اشتباه هایی رو که هرگز فکر نمی کردم مرتکب بشم انجام داده بودم؛ حالا چه جوری باید درستش می کردم، بازم نمی دونم.

حالا هادی گفته می ریم با حاجی صحبت می کنیم شاید بتونیم یه راه حلی براش پیدا کنیم. گندی رو که خودم زدم باید خودم کم کم جمعش کنم، دیگه چاره ای نیست.

ولی برای موندن و اصلاح کار مشکلات کم نیست. باید دنبال چند نفری بگردم که مغزم و هم بتونن پر کنن و هم بتونن خالی کنن تا دیگه اینقدر فشار بهم نیاد.

از بس فکرم درگیره تمام بدنم هم درگیر شده 15 روزه روز خوش ندارم.

     خدایا.....!!!!

                                  دیگه خیلی باید کمکم کنی!

                                                                           خدایا.....




برچسب ها : دلنوشته
نویسنده راوی در سه شنبه 90/9/29 | نظر
<   <<   46   47   48   49   50   >>   >
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسب‌ها
جدیدترین کارهای من در نگارخانه ایرانی