سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

نوشتن را دوست دارم.. می‌نویسم از عبور لحظه‌های بی کلامت... سال‌هاست می‌نویسم.
نویسندگان
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
خــــــاطــــرات مــــــاندگـــــــار
اوقــــــــــــات شرعـــــــــــی
اوقات شرعی
مطالب اخیر وبگاه

تکرار سال‌های بدون تو، گذشت لحظه‌های بدون حضور تو، دیدن چشم‌هایی به غیر چشمان تو، بوییدن بوهایی به غیر بوی تو، آنقدر برایم سخت شده که حتی محاسنم را بعد از موهایم سفید کرده.

سخت است بدون تو

دردآور است بدون تو، آنقدر درجه تحملم کم شده که به یک اشاره، آتشی می‌شوم که فقط یاد تو خاموشش می‌کند.

امسال را سیاه نپوشیدم، نه بخاطر حرف دیگران

امسال را سیاه نپوشیدم بخاطر فراموشی دیگران

امسال را سیاه نپوشیدم تا شاید از ذهنشان خارج شود، شاید فکر کنند به خیال خود عاقل شدم.

امسال را سیاه نپوشیدم ولی سیاه ترین‌ها را نوشیدم.

قلبم آنچنان تنگ شده که راه را برای عبور باریکه‌های امیدهم بسته.

راهی نیست جز سکوت، بغض گلویم را آنقدر فشار داده که تاب و توانم را برده.

هر روز درد کمرم بیشتر می‌شود، هیچکس نمی‌داند چرا ...


                        سنگینی بار غصه نبودنت مهره‌هایم را سست کرده.

چقدر احمقانه بود وقتی گفتند: چقدر شادی، همیشه می‌خندی، آفرین...

همان لحظه می خواستم فریاد بزنم، اما باز قفل دلم را سخت‌تر کردم و خندیدم.

آنقدر ناملایمات برایم آسان شده و غم تو سنگین که به این راحتی غصه‌های دنیا خنده‌ی مصنوعی و شادی همیشگیم را کم نمی‌کند.

چند هفته است می‌خواهم برای سالی که بدون تو بر سال‌های گذشته فرافت اضافه شد بنویسم؛ اما دست‌هایم، ذهنم و قلبم یاری نمی‌کرد.

آنقدر سخت بود که خودم احساس می‌کردم بقیه هم تنگی احساسم را، احساس می کنند.     رفتم... !!!

برای بعضی‌ها سوال است که چرا جواب پیام نمی‌دم، زنگ‌های تلفنم را بی‌اعتنایی می‌کنم؟

                        وقتی صدای تونیست، فکر تو نیست، برای تو نیست...

                                                                        هیچ باشد فقط هیچ، هیچ باکی نیست.

به قول استاد خوشنویس! هیچ هم نام توست در فلسفه فیلسوفان.

می‌خواهم دوباره غلط‌های املایم را تکرار کنم، ولی عقل اجازه بازآوری خاطرات را نمی‌دهد.

می‌خواهم خیره به چشمانت نگاه کنم، اما زمان این اجازه را نمی‌دهد.

می‌خواهم گرمای بودنت را دوباره کنارم احساس کنم ..... این اجازه را نمی‌دهد.

اینبار ندیدنت وقتی آمدم آنقدر دلم را شکست که سردی ترکش را روی استخوان‌های سینه‌ام احساس می‌کنم.

می دانم، ناشکرم، می‌دانم تقصیر از آن من است. می دانم تقدیر این نیست.

نمی‌دانم، نمی‌دانم اینبار برای تو جانم را می دهم؟ یا باز گرفتار دیگری خواهم بود!

همیشه از آبی چشمانت گفتم، ولی اینبار دل به دریا می‌زنم، گرمی دستانت را بهانه می‌کنم و می‌گریم...




برچسب ها : دلنوشته
نویسنده راوی در پنج شنبه 91/3/11 | نظر
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسب‌ها
جدیدترین کارهای من در نگارخانه ایرانی