سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

نوشتن را دوست دارم.. می‌نویسم از عبور لحظه‌های بی کلامت... سال‌هاست می‌نویسم.
نویسندگان
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
خــــــاطــــرات مــــــاندگـــــــار
اوقــــــــــــات شرعـــــــــــی
اوقات شرعی
مطالب اخیر وبگاه

بسم الله العشق

یه پنج شیش روزی بود که اومده بودم خونه ولی جرئت نداشتم پامو بذارم بیرون .

یه بارم قصد کردم برم و ببینمش ولی قلبم فرمون نمی داد تا پاهام حرکت کنن.

دم غروب بود و مامان گفت بریم منو برسو نی یه جاییو چنتا وسیله رو هم با خودت بیار خونه ؛منم گفتم باشه و رفتیم. وقتی منتظر بودم وسایل رو بیارن با خودم گفتم دیگه وقتشه ، الان بهترین فرصت تا دوباره چشمامو عاشق کنم.

رسیدم خونه ،وسایل رو که پایین گذاشتم  زود گوله کردمو رفتم همونجایی که یه 6 ماهی بود نتونسته بودم بیام همونی رو ببینم که 6 ماهه نتونسته بودم ببینم.

آره ، اگه امروز نمی شد. شاید دیگه فرصت نباشه.

دیگه رسیده بودم پیاده شدم و کاپشنمو پوشیدم و یه خورده دقیق تر نگاه کردم .آره انگار کسی نبود و لامپ ها هم خاموش .

رفتم جلوتر، دیدم یه لامپ روشنه با خودم گفتم حتما هست، رفتم جلو تر دیگه مطمئن شدم که تنهاست ، دیگه وقتش بود.

در آهنی باز بود و قفلش روی یه پاشنه. در زدمو دستگیره رو فشار دادم ، در باز بود.دیگه طاقتم تموم شده بود .

سلام کردم. دیگه یقین داشتم تنهاییم. ضربان قلبم از شماره خارج شده بود.

پاهام توان جلو رفتن نداشت. رفتم داخل و کنار در ایستادم ، به محیط خیره شدم. سلام دادم و رفتم جلوتر، واقعا تنهای تنها بودیم. بعد از 6 ماه به در بسته خوردن  و انتظار کشیدن امروز همون موقعیتی که می خواستم رو داشتم.

دیگه با قدرت عقل و دل می خواستم همه چیز رو بگم و عقده هامو باز کنم .

«بِ» بسم الله رو نگفته نتونستم طاقت بیارم و اشک هام جاری شد. یه خورده که رفتم جلوتر ، دوباره دیدم، دوباره دیدم همون چیزی رو که منتظرش بودم همون کسی رو که براش . . .

جلوتر که رفتم دیدم آره خودشه ، بازم مادرش عکس «گلش» رو آورده گذاشته اونجا

شهید سیدجواد موسوی

آره باز بی اختیار . . .

به یاد شعر معبری به آسمان و مادر دلشکسته افتادم و های های به حال خودم گریستم.

 شهید گمنامیه خورده که آروم شدم تازه فهمیدم دوباره قسمت شده تنهای تنها با همشون خلوت کنم.


بازم مثل اون روزا ، ولی این وقفه 6 ماهه  دلمو چقدر سخت  کرده بود و چقدر کثیف شده بود آلایش زندگیم.

دور بود از راز و رمز ، کور بود از این همه نور ، کر بود از شنیدن این همه صدا .. .

راه افتام توی ردیفا  جلو می رفتم و برای خودم فاتحه می خوندم و دقت می کردم از این همه اخلاص ، که اونا گذاشتن وسط و ما . . . چرا . . . محمدرضا ، ناصر، عظیم ، رضا و ... و اون دوست گمنام جدیدم، همونی که تازه از شوش اومده بود ،همون عزیز مادر که نمی دونم . . .

مزار شهدای لنگرود

ولی بازم کمکم کرد خودمو خالی کردم و دوباره پر شدم ،پر شدم از . . .

نمی دونم شاید روایت راست می گفت : عشق باید به مغز برسه تا بتونه جمله بشه ، نمی دونم مغزم توان این همه عشق رو داره یا باز می خواد یه 2 هفته ای دووم بیاره و باز  . . .

دوباره لحظه های دیدار تمام شد.

دوباره باید برگردم  و باز تنهایی و لحظه های پریشان خاطری .

هوم . . . یادم رفت ، نگاه کن هنوز 1 ساعت هم نگذشته.

یادم رفت که دیگه تنها نیستم؛ چون از تو قول گرفتم زیر بغلم رو بگیری و دستامو تکون بدی.

نگاه کن چقدر بی معرفتم . . .

راوی

شهید گمنام




برچسب ها : دل نوشته
نویسنده راوی در سه شنبه 89/9/2 | نظر
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسب‌ها
جدیدترین کارهای من در نگارخانه ایرانی